سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By :
سفارش تبلیغ
دریافت کد خوش آمدگویی
دوست
قالب وبلاگ

 


گاه می رویـم تا برسیـم‎ ...

گاه می رویم تا برسیم.
کجایش را نمی ‌دانیم.
فقط می‌ رویم تا برسیم ...



بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست.
گاه برای رسیدن باید نرفت، باید ایستاد و نگریست.
باید دید، شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند.
باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده ...



گاه رسیده ای و نمی‌ دانی
و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای
مهم رسیدن نیست، مهم آغاز است
که گاهی هیچ روی نمی دهد
و گاهی می شود بدون آنکه خواسته باشی!



پدرم می گفت تصمیم نگیر!
و اگر گرفتی آغاز را به تأخیر انداختن، نرسیدن است
اما گاهی آغاز نکردنِ یک مسیر بهترین راه رسیدن است



گاه حتی لازم است بعد از نمازت بنشینی و فکر کنی،
ببینی که ورای باورهایت چیست؟
ترس یا اشتیاق یا حقیقت؟



گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی؛
ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟



یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و یاهو و فلان را بی‌خیال شوی
با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و
ببینی زندگی فقط همین صفحه نمایش و فضای مجازی نیست ...



شاید هم بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی
در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟



لازم است گاهی عیسی باشی
ایوب باشی
و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آیی و
از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و با خود بگویی:
سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ...
آیا ارزشش را داشت؟



سپس کم کم یاد می ‌گیری
که حتی نور خورشید هم سوزاننده است اگر زیاد آفتاب بگیری
می آموزی که باید در باغ خود گل پرورش دهی
نه آنکه منتظر کسی باشی تا برایت گلی بیاورد.
یاد می ‌گیری که می‌ توانی تحمل کنی که در خداحافظی محکم باشی
و یاد می گیری که بیش از آنکه تصور می کردی خودت و عمرت ارزش دارد

 

 


[ پنج شنبه 91/2/14 ] [ 2:54 عصر ] [ الهام عباسی ] [ نظر ]


از کارتون توی یک اداره مدرن راضی نیستین؟


 
پس این چی؟


 
 
 
هنوز هم از گرسنگی مینالید؟


 
پس این چی...؟؟؟؟؟؟؟؟
 


 
 
از خواب توی تخت خواب سفتتون خسته شدین....؟؟؟؟؟
 
پس این چی....؟؟؟؟؟


 
 
 
از پیاده روی های روزانه تون خسته شدین....؟؟؟؟؟؟
 

 
پس این چی....؟؟؟؟؟؟



 
 
هنوز قدر محبت و مراقبت های والدینتون رو نمیدونین.....؟


 
پس این چی....؟؟؟؟؟؟


 
 
 
راحتی و آسایش باعث میشه وقت مطالعه خوابتون ببره.....؟

پس این چی....؟؟؟؟؟؟


 
 
آیا آرامش و لذت یک حمام گرم رو دارین و باز هم از زندگی مینالین.....؟؟؟؟


پس اینا چی.....؟؟؟؟؟؟
 


 
 
هنوز هم از اینکه دستاتون وقتی ظرفای خودتون رو میشورین آسیب ببینه نگران هستین...؟؟؟؟


 
پس دستای کوچیک این چی....؟؟؟؟؟؟


 
 
Louis Vuitton کافی نیست؟ مارک های جدید تر میخواین؟
 

 
پس این چی.....؟؟؟؟؟؟


 
 
 
از بازی های تکراری خسته شدین......؟؟؟؟؟؟;
 

پس این چی....؟؟؟؟؟؟

 
 
و.....کار دیگه ای برای انجام دادن ندارین؟؟؟!!!!




پس اینا چی.....؟؟؟؟؟؟؟؟

 

همیشه به یاد داشته باش:
وقتی از وضعیت زندگیت شکایت میکنی،مردمانی هستن که برای داشتن زندگی مثل زندگی تو و بودن به جای تو هرکاری حاضرن بکنن....
همچنین وقتی از وضع غذات شکایت میکنی، انسان هایی هستن که از نداشتن تکه نانی میمیرند....
پس....

از آنچه هستی شادمان باش....

و به خاطر آنچه داری شکرگذار.....
 
 

[ پنج شنبه 91/2/14 ] [ 1:39 عصر ] [ الهام عباسی ] [ نظر ]

ساخت خانه های کوچک با درختان بونسای توسط هنرمندی ژاپنی.






















[ پنج شنبه 91/2/14 ] [ 12:58 عصر ] [ الهام عباسی ] [ نظر ]


فوق العاده

داستـانِ یـک دکـتـر ...


این داستانِ یک دکتر است. دکترِ داستانِ ما در
حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی
بسیار مرفه ای دارد،
زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش حتی خواب آن را هم
نمی دیدند !

همه ی ما می خواهیم در زندگی به بالاترین
چیزها دست یابیم.
در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم،
گرانترین لباس های بازار را بخریم،
کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین
و گرانترین اتومبیل شهر را می خواهیم،
می خواهیم با زیباترین و خوشگلترین دختر شهر
ازدواج کنیم،
دوست داریم بچه هایمان از زیباترین و بهترین
بچه های مدرسه خود باشند.
می خواهیم بهترین پست ها را داشته باشیم،
دلمان می خواهد اگر کاری را شروع کردیم،
یک شبه به اوج برسیم و همه ما را به عنوان الگوی
"موفقیت" بشناسند.

اما دکترِ داستانِ ما روحیه اش با این قیاس ها
سازگار نبود و در این راستا
در کل انسانِ کاملاً "متفاوتی" بود.

او می خواست یک زندگی
"معمولی" داشته
باشد و جالب اینکه
در هیچ امتحانی قصد نداشت رتبه ی اول
را کسب کند.


هنگامی که همکلاسی هایش تمام شب
مشغول حفظ کتاب و جزوه بودند،
یا در حال جا کردن خود در دل اساتید
برای گرفتن نمره ای بالاتر،
او تنها 2 یا 3 ساعت مطالعه می کرد و سپس
بدون هیچ استرسی
به خواب عمیقی فرو می رفت و عقیده داشت
که نمی تواند برای چند نمره
اضافی خواب خود را "فدا" کند.

همکلاسی هایش
"ساده زیستی و معمولی"
بودن او را مورد تمسخر می گرفتند
و او را "احمق" می نامیدند، اما دکتر راضی
و خوشحال بود.
با نمره ای متوسط MBBS
(پزشکی عمومی در کشورهای هند و پاکستان) خود را گرفت.


تمام همکلاسی هایش بعد از اخذ مدرک پزشکی عمومی،
تلاش خود را چند برابر کردند تا بتوانند تخصص خود را بگیرند
و جزء بهترین های جامعه باشند ولی دکتر تصمیم گرفت
درس خواندن را متوقف کند و در یک بیمارستان کوچک به
عنوان دکتر شیفت شروع به کار کرد. دوستان او بعد از
کار در شیفت صبح به کلینیک های خصوصی می رفتند
و ناهار خود را با عجله به اتمام می رساندند تا مریض های
بیشتری را ویزیت نمایند و شبها نیز مشغول خواندن جزوه های
تخصصی خود بودند.

اما دکتر بعد از برگشت از بیمارستان با آرامش کامل
ناهار می خورد،
کمی استراحت می کرد و عصر هنگام به پیاده
روی می رفت،
تلویزیون نگاه می کرد، کتاب می خواند، موسیقی
گوش می کرد،
به دیدن دوستان و آشنایان خود می رفت، و اگر
مریضی به در خانه
او مراجعه می کرد بدون هیچ شکایتی به صورت
رایگان او را معالجه می کرد.
او به فکر افزایش درآمد خود نبود و با همان حقوق
اندک تلاش می کرد
از زندگی لذت ببرد. خانه ی کوچکی کرایه کرد،
کولر گازی هم وصل نکرد.
یخچال کوچکی برای آشپزخانه ی کوچکش
خرید و با موتور به سرکار رفت.
در این هنگام پدر و مادرش از او خواستند ازدواج کند.


دکتر در این باره نیز "معمولی" رفتار کرد.
هنگامی که تمامی دوستانش
به دنبال زیباترین، پولدارترین و خانواده دارترین
دختران می گشتند،
دکتر با دختری معمولی از خانواده ای ساده و متوسط
ازدواج نمود.
با هم به خانه ی کوچک خود رفتند و با شادی به
زندگی ادامه دادند.
بعد از چند سالی بچه ها هم وارد زندگی دکتر شدند.
بچه هایی بسیار عادی.

دکتر به جای ثبت نام بچه های خود در گرانترین
مدارس خصوصی،
آن ها را در مدرسه ی دولتی محله خود ثبت نام کرد.
دکتر هیچگاه
از آنها نمی خواست که شاگرد اول مدرسه شوند
و به آنها فهماند
که درس خود را در حد نیاز فرا گیرند و قبول شوند.
بچه ها هم
با نمرهای متوسط کلاس ها را قبول می شدند و از
شیوه زندگی
خود لذت می بردند. از مدرسه برمی گشتند،
در کنار پدر و مادر
خود ناهار می خوردند، کمی استراحت می کردند،
سپس درس می خواندند،
عصر هم بازی می کردند و شب قبل از خواب به
همراه پدر خود به پیاده روی می رفتند.

گروه اینترنتی پرشیـن

اما زندگی دکتر اینگونه به پایان نرسید.
پیچ کوچکی در جاده ی زندگی
دکتر به وجود آمد. تصمیم گرفت از کشورش
خارج شود و به کشور دیگری
مهاجرت کند. دوستان دکتر هم در تلاش بودند
تا مهاجرت کنند و در
کشورهای جهان اول به بهترین ها برسند.
لذا روزها را در صفهای بلند
سفارتخانه های آمریکا، بریتانیا و استرالیا
می گذراندند و مدام به دنبال
آشنایی بودند تا چند روز زودتر از بقیه به
آرزوهایشان برسند. اما دکتر
کشوری بسیار "معمولی" را انتخاب نمود
که هیچگونه صفی در
سفارتخانه های آن وجود نداشت.
او به کشور مالدیو رفت و در
بیمارستانی مشغول به کار شد.


خانه ی ساده ای کرایه کرد و همسر و بچه هایش
را به آنجا برد.
دوچرخه ای برای خود و بچه هایش خرید و بعد
از اتمار کار به همراه
خانواده از مناظر زیبای مالدیو لذت می بردند.
آخر هفته ها به
مسافرت می رفتند و دوستان فراوانی پیدا کردند.
تا اینکه دکتر روزی
اطلاعیه ای در روزنامه دید که در آن سازمان
بهداشت جهانی (WHO) 
از چند دکتر عمومی، بدون مدرک تخصص و با
تجربه چند ساله
خواسته بود تا به یکی از روستاهای دور افتاده
در استرالیا رفته
و در بیمارستانی مشغول به کار شوند.
دکتر برای این شغل
اقدام نمود و به استرالیا مهاجرت کرد.


دولت خانه ای در روستا به او داد و او در بیمارستان
مشغول به کار شد.
بعد از چند سال به خاطر حسن برخورد و حس نوع
دوستی و پشتکارش
به ریاست بیمارستان رسید. دولت 2000 متر زمین
زراعی به او اختصاص
داد و دکتر نیز به کمک فرزندان معمولی خود آنجا را
به مزرعه ای آباد تبدیل
نمود. در حال حاضر او در خانه ای با 5000 متر مربع
مساحت زندگی می کند
و جگوار خود را در کنار پورشه ی همسرش در پارکینگ
اختصاصیشان نگه
می دارد و "بچه ها و همسر معمولی" او در کنارش هستند ...


می خواهم بگویم علاوه بر بهترین شدن، اولین رتبه
را کسب کردن،
شاگرد اول شدن، پولدارترین شدن، راه دیگر و صد البته
بهتری هم
در زندگی وجود دارد و آن چیزی نیست جز راه
"اعتدال" و "معمولی"
 
این همان راهی است که
تمام شادی در آن وجود دارد.
اما ما راه بهترین ها را انتخاب می کنیم
و در این راه آنقدر با شتاب
پیش می رویم که شادیهای زندگی را یکی
پس از دیگری جا می گذاریم
و ناباورانه در آخر راه تنها می مانیم، بدون اینکه اجازه
دهیم حتی شادی و لذت با ما همکلام شود.

کاش ما هم شاد بودن و لذت بردن از زندگی را بر
موفقیت و بهترین شدن ترجیح دهیم.

کاش ما هم "معمولی" باشیم !
درست مانندِ آن لحظه که خالق هستی،
بدون هیچ تبعیضی؛
من و تو را از یک عنصرِ یکدست
و "معمولی" خلق کرد ...



یادمان باشد ...
زندگی چون گل
سرخ است
پر از عطر... پر از خار...
پر از برگِ لطیف...

یادمان باشد اگر
گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار، همه
همسایه ی دیوار به دیوارِ همند...!


 


__._,_.___

[ چهارشنبه 91/2/13 ] [ 8:20 عصر ] [ الهام عباسی ] [ نظر ]
   1   2   3      >
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
لینک دوستان
امکانات وب


آمار سایت


فال انبیاء

فال انبیاء

کد موسیقی برای وبلاگ


تعبیر خواب آنلاین

استخاره آنلاین با قرآن کریم